بخشی از نمایشنامه "شیکاسته" نوشته عبدالقادر (هیمن) خالدی

ساخت وبلاگ
 

بخشی از نمایشنامه "شیکاسته" نوشته عبدالقادر (هیمن) خالدی

شخصیت های نمایش:
*شیکاسته:)دارای چهار دست و چهارپا و دوسر با ظاهری آراسته ، ردایی آبی و براق بر تن دارد (
**لِویاتان : )فردی قوی هیکل،چهارشانه، باظاهری دیو گونه، باحرکات بدنی تقریبا قالب بندی شده(
***آتنا : )زیبا، ظریف و مهربان با چهره ای معصوم ، دستهایش را به سخختی میتوانخد حرکخت دهخد ،
لباس بسیار زیبا با نقش هایی از سبزه زار و گل های رنگارنگ برتن دارد (
آدم: )دارای نوعی سر درگمی ودوگانگی ، نیمی از چهره اش زیبا و روشن نیم دیگرتیره وزشت(
) صحنه کاملا تاریک است، صداهای بسیاری می آید(
- من با توام آدم خوشبختی از آن ماست،خوشبختی وآسایش... )همراه با خنده ای وحشتناک(
- نه آدم نه...تو نباید این کار را بکنی التماست میکنم )با گریه ای دردآور(
- به من رحم کنید خداوندا یارم ده )فریادی که کمک می خواهد(
- تو دیگر چرا آدم تو دیگر چرا؟؟
- ) جیغ هایی عجیب و آوازی عجیبتر(
- نمی دانم... نمیدانم ... نه)باصدایی بلند وسپس فریاد(
) نور بالای سرآدم روشن می شود،عرق کرده، بر روی زمین نشسته، دسختهایش را بخر سخر گرفتخه و
بخخه خخخود مخخی لخخرزد تخخرس ناشخخی از دو دلخخی درچهخخره اش پیداسخخت و درحخخال حخخرف زدن بخخا خخخودش
است(:مگر چه گناهی کرده است؟این برای من ننگ است که به زوربخواهم ، نه، شاید خداونخدگار بخه
بادافره این گناه چنان غضبی بخر مخا ببارانخد کخه ...)سخکوت(مگراو ضخرری جزسخود بخرای مخا بخه بخار
آورده؟ ...
*شیکاسته: نام قدیم دریاچه ارومیه )ر،ج اطلس دریاچه ارومیه(
**لویاتان: خدای صنعت و تکنولوژی در یونان باستان
*** آتنا: الهه طبیعت در یونان باستان
)مکث،بعد از اندکی سکوت با لکنت( ا...ا...اصلا به من چه؟ می خواست عاشق نباشد،تازه مگر من
میخخواهم بکشخمش؟ او بخه عشخقش مخی رسخد و مخن نیخز...! اصخلا مخی خواهخد مجنخون نباشخد اوکخه مخی
خواهخد منظومخه ای عاشخقانه بخا ابیخاتی کخه تافتخه ای جخدا بافتخه ازشخاهکارهای ادبیخات جهاننخد سخردهد
بگذارش هر چه باداباد!)سپس سرش را پایین می اندازد و درفکر فرو می رود(
)کل صحنه کمی روشنتر می شود.(
لویاتان :)گویی در آن حوالی بوده(چه داری میگویی مرد؟)به آدم نزدیک شده ودرگوشش میخواند(در
این معامله کوچکترین شری برتو نیست وتنها سودی است بس عظیم!
آدم: امّا...
لویاتان:)با کف دست به شانه اش میزند وباصدای بلند(اما چه آدم؟اما چخه؟ بخاز میخخواهی شخرون کنخی
که این کار روا نیست.آخر چه ضرری بر او دارد. کم به تو خوبی کرده ام کخه ایخن جخوابش باشخد؟ مخا
که حرف هایمان را تمام کرده ایم ساعت ها در موردش حرف زده ایم حال میخواهی خلاف گفته ات
عمل کنی؟ به جهنم نمیخواهی نخواه... خوبی به تو نیامده.
آدم:لویاتان!میخواهم ولی...
لویاتان:ولخی چخی؟؟ فکخرش رابکخن! فقخط اگخر دو دسختش از آن مخا باشخد چیخزی از او کخم نمیشخود مگخر
خودت نمیگویی که او نیک خواه است. با نیروی که او دارد میتوانی تا آخر عمر در خوشی باشی در
رفاه وسعادت!)دست آدم را میگیرد( تا به حال هر چه گفته ای فرمان برده ام فقط یک بخار بخه گفتخه ام
عمل کن تا... تا... برای همیشه خوشبختت کنم،اندیشه ات را پریشان نگردان بیا.
)آدم دست لویاتان را می فشارد و به او خیره می شود. لویاتان آدم را در آغوش می گیرد(
لویاتان: از اینک زیستن به کام تو خواهد بود . بهت قول میخدهم اگخر بخه کخاری کخه میگخویم عمخل کنخی
خوشبخت میشوی.
)نورصحنه خاموش وروشن میشود.آدم و لویاتان به نزد شیکاسته می روند(
آدم ولویاتان: سلام
)شیکاسته در فکر فرو رفته وچیزی نمی شنود(
دوباره سلام می کنند
شیکاسته : )به خود می آید(سلام خداوندگار زمین وزمان بر شما باد!
آدم:دوباره که بار اندوه بر چهره ات سنگینی میکند!
شیکاسته: چه کنم مگر راهی هم هست ؟ خودت که بهتر میدانی هزاران سال است که عاشق آتنخا شخده
ام اما هرگز نتوانسته ام بگویمش که تا چه اندازه می خواهمش. واین سرنوشخت شخوم مخن اسخت کخه تخا
ابد عاشق بمانم، یا شاید تقدیری است الهی! و چه چیزی ناخوشتر از آن که محبوبه ات هرگز نداند تخا
چه اندازه برایش...)از سر نا امیدی آهی اندوهناک میکشد(
آدم: مدتی است من و لواتیان در اندیشه ی راه چاره ایم.
شیکاسته : )باکنجکاوی همراه با نا امیدی( :مگر راه چاره ای هم هست.
لویاتان: )می خواهد خود را نیک خواه جلوه دهد(آری چرا که نباشد.آری هست!
شیکاسته: )گویی از لویاتان خوشش نمی آید( خوب چه راهی؟
لویاتان: خودت بهتر میدانی که آتنا دستهایش به گونه ایست که مدتی از سخال را نمیتوانخد بخه خخوبی از
آنها بهره برد و اگر تو دستهایت را...
شیکاسته: )نمیگذارد لویاتان حرفش را تمام کند( منظورت چیسخت؟ )بخا تندی(چخه فکخر شخومی در سخر
داری گسختا ؟ بایخد از اول میدانسختم تخو هخیر گخاه خیخر مخرا نخواسخته ای. همخه نیخک میداننخد تخو کخاری
نمیکنی جز آنکه شری در پشت آن نهفته باشد.حال آمده ای و حرف از به وصال رساندن من میزنخی!
تنها خدا میداند که امروز چه پیش خواهد آمد.
آدم: )دستش را بر روی شانه شیکاسته می گذارد( شیکاسته جخان انخدکی صخبر گیخر بیچخاره کخه چیخزی
نگفته. بگذار تا روشنت کنم. تو که به آن دست ها احتیاجی نداری. تازه مگر نمیگویی که تو نمیتوانی
به او ابراز عشق کنی؟ خوب،اگر تو دو دستت را به معشوقه ات ببخشی او عشق تو را در می یابد.
شیکاسته:)لحظه ای به فکر میرود وسپس از فکر برون می آید(اما سرنوشت من این ایخن اسخت کخه تخا
ابد عاشق او باشم وهرگز حتی لحظه ای به هم دیگر نرسیم. این تقدیر من است.
لویاتان: اگخردو دسختت را بخه او هدیخه کنخی هخیر گزنخدی برتخو نیسخت وحتخی اگخر در فخراق هخم بسخوزید
وچنین وصالی صورت نگیرد. خوبیش این است که از عشق تو آگاه خواهخد شخد وخخوبی دیگخرش ایخن
که دست هایت از آن او خواهد شد.او نیز هر لحظه در فکر تو خواهد بود.
آدم: اگر خواهان رسیدن به معشوقه ات هستی بیش از اینها باید جان نثخاری کنی.فکخرش را بکخن اگخر
او از آن تو باشد وبه هم برسید تا دنیا دنیاست نامتان به نیکی در کتابها خواهد آمد.
)لویاتان وآدم مدتی به چاپلوسی می پردازند تا شیکاسته راضی شود .صدای موسیقی مرموزی می آید
وتماشاگران فقط حرکت ها را می بینند لحظاتی این چنین سپری میشود(
شیکاسته:)رو به آدم( به این اعتمادی نیست ولی بدان ازبهترین چیزهایم را در اختیا رت گذاشته ام.به
خاطرگفته توست که می پذیرم نه حرفهای او.
آدم:به من اعتماد کن
شیکاسته: )نگاهش را به افق دوخته( شاید دیگر چاره ای نیست.
آدم : تو آماده ای؟
شیکاسته:تمامش کن.
)لویاتخخان وسخخایل لازم را از کیسخخه اش در مخخی آورد،آدم دو دل اسخخت و از چهخخره اش معلخخوم اسخخت کخخه
مشوش است اما در نهایت آدم و لواتیان در کمال بی شرمی دست های شیکاسته را قطع می کنند.(
شیکاسته رو به آدم:دیگر فرصتی برای پشیمانی نیست.اما بدان که به تو اعتماد کردم.
آدم : نگران نباش بدت را نمیخواهم. به زودی با خبرهای خوش بر خواهیم گشت.
آدم ولویاتان میروند در راه آدم به لویاتان: چرا جای زخم را نگذاشختی مخرهم بخنهم. بخی چخاره اینگونخه
تلف میشود.
لویاتان: نمیخواهد چیزیش نمیشود.
)نور صحنه روشنتر می شود.آتنا با مهربانی و زیبایی بر روی درختی نشسته. صدای بلبل و پرندگان
می آید، آتنا ظاهری ظریف و دوست داشتنی دارد و لباسی زیبا برتن(
آدم ولویاتان به سوی آتنا: سلام بر تو ای زیبا و دل انگیز.
آتنا: سلام بر شما )روبه آدم با مهربانی( خبریست از این حوالی؟ -
لویاتان: ببین چه برایت آورده ایم؟
آتنا: چه آورده اید؟
لویاتان: آنچه را که هزاران سال است در آرزویش بوده ای آنچه که تقدیر تو را عوض خواهد کرد.
آتنا: این فقط خداوند است که میتواند تقدیرم را عوض کند اوست که میداند بهتر چیست برای ما!

...


برچسب‌ها: نمایشنامه, شیکاسته, عبدالقادر هیمن خالدی
نوشته شده توسط وحید ارومچه در ساعت 20:1 | لینک  | 
دارنگ فیلم Darang Film...
ما را در سایت دارنگ فیلم Darang Film دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdarangfilmc بازدید : 208 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 13:22