داستان کوتاه "قارچها" نوشته عبدالقادر (هیمن) خالدی

ساخت وبلاگ
 

داستان کوتاه "قارچها" نوشته عبدالقادر (هیمن) خالدی

... در هر صورت هیچ علاقه ای به این قارچ ها ندارم. قارچ هایی که مثل خوره در وجودم ریشه دوانده
است قارچی در زیر بغلم و قارچی در لابه لای ریش هایم که به شدت درد میکندد و بدنم را زخم کرده
اند که و باعث شده اند از همه چیز حتی از فکر کردن و حرکت کردن متنفرم باشم.
همیشه فکر میکردم این قارچ های سمی جای گل های خوش بوی وحشی را در وجودم گرفته است اما
زندگی نفرت بر انگیز تر از اون چیزی بود که بتوانم به گل های وحشی فکر کنم و آن قارچی که در لا
به لای ریش هایم است هر روز بزرگ و بزرگتر و منزجر کننده و چندش آور ترمی شود شکافی را در
صورتم ایجاد کرده است.
و من خیلی وقت است که به تراشیدن ریشم فکر نمیکنم . نه تنها فکر نمیکنم بلکه اصلا و اساسا مفهوم آن
را نمی دانم. اصلا چرا یک آدم باید ریش هایش را بزند و خودش را مرتب کند ؟ آن هم ریش هایی را
که قارچ های صورتش را پنهان کرده است. یکی از آنها تا جمجمه ام ریشه دوانده و من به خوبی آن را
حس میکنم .
چند با خواستم به دکتر بروم و لی گویا ترسی در من بود ترس آنکه مرضم علاج شود شاید یک جور
هایی با این قارچ هایی که از آنها متنفر بودم اخت گرفته بودم و بهشان عادت کرده بودم.
به نظر من همه آدم ها باید قارچهایی داشته باشند که از باشند و هر روز هزاران فحش رکیک به آنها
بدهند و به در و دیوار و آسمان و زمین بد و بی راه بگویند.
خوب میدانستم تا مدتی دیگر این قارچ ها مرا از پا در می آورند . در تنهایی و کثافت خودم هر روز
دارم میلولم و از بوی تحفن و زخم هایی که این قارچ ها در بدنم ایجاد کرده اند لذتی غم انگیز همراه با
درد میبرم.
گاهی به قارچ هایم دست میزنم و و هر روز بیشتر احساس میکنم به خاطر ازدحام قارچ ها فکم را دیگر
نمیتوانم برای صحبت کردن تکان دهم و حریسانه از لابه لای دندنهایم هوای داخل سینه ام را از مجرای
گلویم بیرون میدهم. و آرام با تمأنینه اما موزیانه به خودم و دیگران چیزهای نامفهومی را میگویم به
گونه ای که همیشه جانب ادب را رعایت میکنم اما دیگران انگار دوست ندارند با آنها حرف بزنم و
همیشه از من به گونه ای فرار میکردند .
آنها همیشه من را شبیه یک سوسک سرگین غلتانکی میبینند که در میان انبوه تپاله ها پشکل بزرگی را
هل میدهد.
سوسک سرگین غلتانکی با یک قارچ بزرگ در زیر بغل و یک قارچ بزرگ در میان ریش هایش مثل
یک اسب باری خسته شده و مثل یک سگ پیر که منتظر است لحظات آخر عمرش تمام شود در ایستگاه
لم داده است و منتظر است اتوبوس مرگ هر چه زود تر از راه برسد در صورتی که از آن میترسد اما
هر لحظه به ساعتش نگاه میکند و آرزو میکند که هر چه زود تر بیاید.
و هرلحظه خود را برای آن آماده میکند و میبیند که آماده نیست و هر چه بیشتر میگذرد بیشتر میبیند که
اصلا آماده نیست و تلاشش بی فایده است و آرزو میکند که به گذشته بر گردد و اصلا برای مرگ آماده
نشود تا ناگهان برسد و باز پیش خود فکر میکند که چ آرزوی احمفانه ای است در صورتی که او آرزو
میکرد هرچه زودتر تمام شود و زود تر مرگ برسد.
وناگهان این فکر آزار دهنده به ذهنش می آید که نکند مشکلی برای مرگ پیش آمده ؟ و دیر به ایستگاه
برسد .
وآن لحظه بود که داشتم آرزو میکردم که کاش مرگ اتوبوس نبود و یک کلید بود که با زندن آن چراغ
زندگی خاموش میشد. ولی اطمینان نداشتم که اگر آن کلید واقعا وجود داشت آن را میزدم یا نه. فقط به
طور مزحکی دوست داشتم که آن کلید وجود داشته باشد.
مثل آن شکافی که قارچ ها در لابه لای ریش هایم ایجاد کرده بودند شکاف عمیقی که گاهی انگشتم را در
داخل آن میبردم و کمی بیشتر که انگشتانم را فرو میبردم میترسیدم. ترسی بیتشتر از یک مریضی ،
ترسی مانند اینکه نکند اصلا آن شکاف وجود نداشته باشد یا شاید از این میترسیدم که دستم به داخل آن
غلت بخورد و به دنبال آن خودم هم به داخل شکاف صورتم غلت بخورم و در آن گم یا غرق شوم.
و اگر به داخل آن غلت بخورم بی شک دیگر کسی مرا پیدا نخواهد کرد. چون آن شکاف دقیقا لا به لای
قارچ های صورتم در میان انبوهی از ریشهایم بود و من مطمئنم که کسی آن را نمی بیند یا حد اقل
دوست دارم کسی آن را نبیند. و به همین خاطر حتی اگر بر سر اتفاق کسی متوجه آن شود خود را به
گیجی میزند که انگار آن را ندیده است و سریع رویش را بر میگرداند و در مورد یک چیز بی ربط
صحبت میکند. و من به ساعتم نگاه میکنم و به بهانه اینکه دیرم شده اشت و از اتوبوس عقب میمانم از
هم خدا حافظی میکنیم.
و با همان لبخند موزیانه همیشگی از همدیگر دور میشویم و به لا به لای قارچهایم میخزم و دوباره آنها
را پرورش میدهم و در میان انبوه قارچهایم که مانند جنگلی پر پشت شده اند شاید قدم میزنم یا اینکه واقعا
راه خودم را در میان جنگل قارچها گم کرده ام و خودم را به کوچه ی علی چپ زده ام.
در هر صورت هیچ علاقه ای به این قارچ ها ندارم...
برای : محمد خضری


برچسب‌ها: داستان کوتاه, قارچها, عبدالقادر, هیمن, خالدی
نوشته شده توسط وحید ارومچه در ساعت 19:59 | لینک  | 
دارنگ فیلم Darang Film...
ما را در سایت دارنگ فیلم Darang Film دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdarangfilmc بازدید : 187 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 13:22