بخشی از نمایشنامه "سفید، سیاه" نوشته آرش دست پیمان

ساخت وبلاگ
 

بخشی از نمایشنامه "سفید، سیاه" نوشته آرش دست پیمان

صحنه مستطیلی، مسقف و کاملاً سفید است. کاناپهای سیاه رنگ در وسط،
دستگاه نوبتدهی ای در وسط و پشت کاناپه و دو در در طرفین صحنه رو
به روی یکدیگر قرار دارند که در سمت راست سفید و در سمت چپ سیاه
میباشد.
کاناپهی دونفره )مشکی(
درها )مشکی(
دستگاه نوبتدهی )مشکی(
2
خلاصه
مردی پس از مرگ و در انتظار مشخص شدن بهشتی یا جهنمی بودنش عاشق
دختری میشود که در انتها به جهنم میرود. مرد میفهمد که بهشتی است و
زن به جهنم رفته، سپس با کمک فرشتهای دست به انتخاب بین رفتن به
بهشت و یا به جهنم میزند...
اشخاص
 زن
 مرد
 دوست زن
 فرشته اول
 فرشته دوم
 فرشته سوم
 مرد فراری
 دو کارگر
3
صحنه اول
}فرشته اول در حالی که مردی را به سختی حمل میکند، از سمت چپ وارد
صحنه میشود. زن نیز در حال روزنامه خواندن در سمت راست کاناپه نشسته
است.{
فرشته اول: سلام
}سکوت{
زن: این جدیده؟
فرشته اول: آره همین امروز آوردنش
دستگاه رو کی میارن؟
فرشته اول: چند دقیقه دیگه
}سکوت{
فرشته اول: خودت چطوری؟ خوبی؟
زن: آره ممنون
فرشته اول: }با ناراحتی{ منم خوبم مرسی...
زن: خدارو شکر...
}فرشته در حال قرار دادن مرد روی زمین{
زن: }با صدای نسبتاً بلند{آروم...
فرشته اول: خبری نشده؟ چیزی نمیخوای؟
4
زن: مرسی...
فرشته اول: مرسی جوابه چه خبره؟
زن: خوب چی بگم؟ ببین واقعاً ممنونم که این لطف رو در حق دوست من
انجام میدی...
فرشته اول: من این کار رو بخاطر تو انجام میدم...
زن: پس بخاطر من دیگه برو به کارت برس...
فرشته اول: حداقل یه کم بهم ترحم کن حس الاغ بودن بهم دست نده
زن: تو دوباره میخوای شروع کنی؟
}سکوت{
زن: برو دیگه!... داره بیدار میشه!... برو...
فرشته اول: پس مواظب خودت باش...
باشه؟
زن: باشه حتماً... خداحافظ
}فرشته اول از صحنه با ناراحتی خارج میشود و زن برمیگردد روی کاناپه
و به روزنامه خواندن ادامه میدهد. ناگهان زن و مرد ثابت میشوند و دو
کارگر با لباسهایی سفید وارد میشوند و دستگاه نوبتدهی را میآورند و
میگذارند پشت کاناپه و پس از خارج شدنشان مرد و زن از حالت ثابت خارج
میشوند. زن بعد چند ثانیه نگاهش به دستگاه می افتد و سریعاً به سراغاش
می رود و نوبتی میگیرد و سپس به سر جای خود باز میگردد و شروع به
خواندن روزنامه میکند. پس از چندی مرد به آرامی تکان میخورد و
چشمانش را باز میکند و با تعجب و سرگشتهگی به اطراف مینگرد به سوی
5
دستگاه نوبتده، به سوی زن و به سوی درها میرود و رو به روی در سیاه
میایستد و با نگرانی و اضطراب دستیگرهی در را فشار میدهد، اما در باز
نمیشود به سوی در سفید میرود آن را هم امتحان میکند ولی باز نمی-
شود. به طرف دستگاه نوبتدهی میرود و دکمهای که روی آن قرار دارد را
فشار میدهد. دستگاه برگهای چاپ میکند و مرد آن برگه را برمیدارد و با
تعجب به نوبت خود مینگرد سپس با دودلی و ترس به سمت کاناپه و زن
میرود و ناگهان زن و مرد ثابت میشوند. دو کارگر با لباسهایی سفید وارد
میشوند و دستگاه نوبتدهی را بلند میکنند و میبرند و پس از خارج
شدنشان مرد و زن از حالت ثابت در میآیند.{
مرد: }با تعجب{ سلام...
}سکوت{
مرد: اینجا کجاست؟
}سکوت{
مرد: اینجا چرا اینجوریه؟
زن: چجوریه؟
مرد:یعنی هیچ طوری نیست و عادیه }سرش را برمیگرداند و ناگهان متوجه
نبود دستگاه میشود{
مرد: این... کجاست؟ }در حالی که نوبتش دستش است{
زن: }میخندد{ بعد از گرفتن اون بردنش }به نوبت مرد اشاره میکند{
}ناگهان صدای بلندی می آید همچون صدای اصابت شیای همراه با جیغ{
مرد: این دیگه چی بود؟}با دلهره{ ترو خدا بگو اینجا کجاست؟
6
زن: نترس بابا جای بدی نیست امروز اینجوری شده }زن بلند میشود و به
اطراف مینگرد{
مرد: کی منو آورده اینجا؟
زن:آورده؟
مرد: آره... من که با پای خودم نیومدم تو این خراب شده...
زن: }با خنده{ پس با پای کی اومدی؟
مرد: شما حالتون خوب نیست...
زن : اون وقت حال خوب چه نوع حالیه؟
مرد : }با عصبانیت{ برو بابا! فقط بهم بگو اینجا کجاست؟
}زن به روزنامه خواندن ادامه میدهد{
}سکوت نسبتا طولانی{
مرد: } کنار کاناپه روی زمین مینشیند{ این برای چیه؟ }برگه نوبتاش را
نشان میدهد{
زن: ببینمش...
}مرد برگه را به زن میدهد{
زن: خوبه؟
مرد: چی خوبه؟
زن: شمارت رنده...
مرد: شمارهی چی؟
7
زن: بعداً متوجه میشی...
مرد: بعدا قراره چی بشه؟آخه این مسخره بازیا چیه؟
زن: بازی؟
مرد: تو چرا سوال رو با سوال جواب میدی؟
زن: همه همین کارو میکنن منتها یه عده بی حوصلن سوالم بی سوال میزارن
مرد: خدایا این چی میگه؟ داره منو دیوونه میکنه؟
زن: خوبه که...
مرد: آره خب تازه میشیم عین هم
زن: برو بابا...
مرد: }با عصبانیت{ میشه لطف کنی و درست جوابمو بدی...
زن: }با عصبانیت{ چرا طلبکاری از آدم؟
مرد: }با عصبانیت و صدای نسبتا بلند{ چون داری پرت و پلا میگی...
زن: : }با عصبانیت{ چیه؟... چیو میخوای بدونی؟...
مرد: }با عصبانیت و صدای بلند{ باید بگی اینجا کجاس وگرنه...
زن: : }با عصبانیت و صدای بلند{ وگرنه چی کار میکنی؟
}همینطور که مرد و زن در حال فریاد زدنند، ناگهان مردی فراری در حال
دویدن از رو به روی آنان به همراه فرشته دوم که به آرامی پشت سرش قدم
میزند میگذزند. مرد فراری در حال دویدن فریاد میزند:))آقا بیخیال
شو!، اشتباه شده! من که اهل این حرفا نیستم.(( مرد و زن به این دو خیره
شدهاند، چندی بعد مرد و زن شروع به خندیدن میکنند. ناگهان فرشته دوم
8
که او را دنبال میکرد وی را به حالت آهسته در میآورد و کلیدی را از
جیب چپش بیرون میکشد و در یکی از اتاقها را باز میکند، با عوض کردن
جهت مرد او را به حالت عادی در میآور و به داخل یکی از درها می-
فرستد. مرد و زن هنگام وارد شدن مرد خندهاشان بند میآید و با بهت و
غمزدگی به او خیره میشوند. نور میرود. صدای فریاد مرد فراری:))ای
بیشرف.((.{
9
صحنه دوم
}مرد کنار کاناپه سمت چپ چهارزانو نشسته است و نور موضعی او را نشان
میدهد.{
مرد: }باخود{ خدایا این چه مصیبتی بود من دچارش شدم این خراب شده
دیگه کجاس... اه... }همینطور زیر لب قر و لند میکند.{
زن: اه... بسه دیگه...
}نور میآید{
زن: چقد نق میزنی...
مرد: میخوای چیکار کنم؟ وقتی نمیدونم الآن تو کدوم خراب شدهای ...
زن: میخواستی کجا باشی؟ اصلا کدوم گوری از اینجا بهتره؟ نه کسی هست
بهت گیر بده... نه کسی هست بهت دستور بده... نه کسی هست براش
حمالی کنی... نه کسی هست پولایی که بابت حمالی گرفتیو بدزده... نه
کسی هست...
مرد: من چرا گشنم نمیشه الان چند وقته که هیچی نخوردم اما اصلاً احساس
گشنگی نمیکنم...
زن: بیا ! خلی دیگه! آقا نگران اینه که چرا مثه چی دنبال غذا و آب نباید
بگرده...
مرد: چی میگی؟
10
زن: ای خدا این چرا انقد نفهمه البته تقصیر تو نیست ما زاتا عاشق آزار
دیدن و ترحم بعدشیم
مرد: نخیر مثلاینکه هرچی هیچی نمیگم )مرد صدایش را بلند میکند(
رفتارت گندتر میشه...
زن: هرچی هیچی نمیگی؟ تا الآن عمه ی بنده داشت مدام نق میزد؟
}ناگهان دوست زن سراسیمه وارد صحنه میشود و با عجله به سوی زن می-
رود.{
دوست زن: سلام عشقم چطوری ؟
زن: مرسی عزیزم تو خوبی؟
دوست زن: نه بابا انقد حوصلم سر میره این روزا که نگو و نپرس
زن: ای بابا این حوصلهی آدمم چیز مزخرفیه
دوست زن: آره والا...
زن: راستی وایسا بعدیو بهت بدم )زن از بین روزنامه هایش برگه را می
یابد و به او میدهد.(
دوست زن: نمیدونم والا چطور ازت تشکر کنم... تو فرشتهای به خدا...
عزیزم اولاً فرشته خودتی دوماً کار شاقی نکردم که
دوست زن: واقعا نمیدونم چی بگم... منه کثافت چه کاری برات کردم که تو
برام...
زن: برو بابا دیوونه این مزخرفات چیه که میگی؟
دوست زن: بای نفسم...
11
قربونت عزیزم خدانگهدار
}زن از کنار مرد با عشوه و لوندی رد میشود و تیکهای به میپراند و صحنه
را ترک میکند.{
مرد: این دیگه کی بود؟
زن: چیه؟ به تو چه؟ دوستم بود...
مرد: باشه بابا... حالا بیا منو بخور... ترو خدا بگو اینجا کجاس؟
زن: اه چقد خنگی تا حالا نفهمیدی؟
مرد: چیو؟
زن: ببینم اصن هیچی یادت نمیآد؟
مرد: یه چیزایی یادمه
زن: خب
مرد: سوار اتوبوس شدم و میخواستم برگردم خونمون پیش پدرو مادرم
زن: پس واقعا با پای خودت نیومدی!
مرد: کجا؟
زن: ببینم تو چند سالته؟
مرد: خودت چند سالته ؟
زن: }با کمی فکر{ بیست و … پنج سال
مرد: خب پس یه سال ازت بزرگترم و باید درست و حسابی جوابه سوالامو
بدی
12
خب آقای بزرگتر سوالاتو بپرس
مرد: )مرد به تدریج صدایش را بالا میبرد (اولا اینکه اینجا کجاس؟ دوما اینکه
تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟ سوما من اینجا پیکار میکنم؟ چهارما
اصن مااینجا چه غلطی میکنیم ؟ پنجما ...
زن: بشین ببینمولش کنی میخواد کنکور میگیره از آدم
مرد: خب؟
زن: ببینم تو چرا به چیزایی اهمیت می دی که هیچ اهمیتی ندارن؟
مرد: باز سوالو با سوال جواب دادی که؟
زن: نه؟ واقعا برای تو چه فرقی میکنه کجا باشی؟ اینجا یا هرجای دیگه ای؟
وقتی آرامش داری اینجا وقتی منتظر شنیدن یه خبر بد دیگه نیستی وقتی
منتظر یه عده الاغ که گند بزنن به روز و حالت نیستی وقتی نگران پر کردن
این شکم لامصبت نیستی وقتی به جای دیدن این همه تفاوت که آدمو دق
میده همه جا رو یه رنگ میبینی وقتی برای هیچ الاغی خر حمالی نمیکنی
ناراحتی یعنی ما انقد اوضامون بیریخته که به این همه کثافت معتاد شدیم ؟
ها؟ اصن برا چته بفهمی کدوم گوری هستی؟
مرد: یعنی با سوالایی که مثه کنه به جونم افتادن سر کنم
زن: چی داری میگی ؟چجوری با سوالام سرکنم ؟)با تمسخر(
مرد: درست صحبت کن
زن: نمیخوام درست صحبت کنم اصلا گور بابای خودت و سوالات
مرد: چت شد یهو
زن: چیهقیافه آدمای منطقیو الکی به خودت نگیر
13
مرد: تو چی میگی؟
زن: من میگم ببند دهنتو .امثال تو با همین سوالای مزخرفشون گند زدن به
طبیعت انسان
سکوت
زن: امثال تو با همین سوالا میخواستن به آدم آرامش بده اما ریدن به آرامش
بشر
سکوت
زن: چیه خفه شدی ؟بپرس دیگه اینجا کجاس من کجام چرا اینجامبگو بپرس
او سوالای لعنتی دیگه ده حرف بزن دیگه
مرد: ببند دهنتو )فریاد میزد به گونه ای که صدایش در سالن میپیچد(
}سکوت نسبتا طولانی{
مرد: از دست یکی دیگه دلت پره سر من بدبخت خالی میکنی
}سکوت{
مرد: من فقط میخوام بدونم کجام همین .این خواسته ی بزرگیه؟ این گناهه؟
یعنی حقم نیست تو کدوم خراب شده ای دارم نفس میکشم؟
سکوت
مرد: جوابمو بده ! چرا چیزی نمیگی ؟ باید مثه الاغ سرمو بندازم پایین و
ببینم چی میشه؟
سکوت
14
مرد: چرا هیچی نمیگی؟چت شد یهو؟ خب تو خودتو بزار جای من بعد از
شیش ماه درس خوندن و کار کردن تو یه شهر دیگه میخوای بری خونه و
پدر مادرتو ببینی . یکم خرت و پرت براشون میگیری و منظم میچینیشون ته
یه پاکت و میزاریش تو چمدونت.بعد چمدونتو جمع میکنی و بهترین لباستو
میپوشی و میری بیلیط میگیری .بعد از یک ساعت منتظر موندن سوار
اتوبوس میشی و تمام این مدت به لحظه ای فکر میکنی که یه دفعه درو باز
میکنن و تو رو میبینن . بعد با همین خیالا خوابت میبره و یهو چشاتو باز
میکنی میبینی اومدی یه جای عجیب غریب کنار یه نفر که تا حالا تو
زندگیت یه بارم ندیدیش . چیکار میکردی؟ دهنتو میبستی و هیی نمیگفتی
؟ بگو دیگه ؟چیه چرا چیزی نمیگی ؟حرف بزن دیگه ! بازم نمیخوای جوابمو
بدی ؟ بگو دیگه؟
}برمیخیزد و به صورت مرد نگاه میکند، با صدایی بلند{ ما مردیم!...
}مرد سکوت میکند و روی کاناپه می افتد. نور میرود.{
15
صحنه سوم
مرد : میدونستی ما آدما چراتوی تنهایی خودمون هیچ حرکتی نمیکنیم و
هیچ حرفی حرفی نمیزنیم؟
زن : نه
مرد: چون ما همش منتظر واکنش افراد دیگه ایم
زن: خب که چی؟
مرد: چطور خدا میتونه توی تنهایی خودش این همه کار انجام بده و منتظر
واکنش بقیه نباشه؟
زن : حتما میتونه دیگه اصلا به من و تو چه ربطی داره؟
مرد: یعنی من چطور مردم؟
زن: آخرین چیزی که یادت میاد چیه؟
مرد: توی اتوبوس بودم و وقتی فیلمی که برای مسافرا گذاشته بودن تموم
شد خوابم برد
زن: پس تصادفی اینجایی خیلی خوبه توی خواب مردی
}سکوت{
زن: چیه چت شد؟
}سکوت{
زن: دلت برای خودت می سوزه؟
16
مرد: دلم تنگ شده بود برای پدر و مادرم چند ماهی بود که بهم میگفتن بیا
ولی من همش رفتنمو عقب می انداختم که یه بار دیگه ...
زن: خونواده خوبی داشتی
مرد: فرشته بودن
زن: ازشون شاکی نبودی؟
مرد: برای چی
زن: برای به دنیا آوردنت
مرد: چرا فقط یه بار که به خاطر یه چیزی عصبی بودم اینو بهشون گفتم
بعدشم پشیمون شدم البته هر بچه ای تو زندگیش یه بارم که شده بخاطر این
قضیه شاکی میشه
زن: }میخندد{ آره خب
مرد: تو چی؟
زن: من چی؟
مرد: پدر و مادرت چه طور بودن ؟
زن: پدرم رو که هیچوقت ندیدم قبل از اینکه به دنیا بیام تو یه تصادف...
مرد: خدا رحمتش کنه
زن: ممنون
}سکوت{

...


برچسب‌ها: نمایشنامه, سفید, سیاه آرش دست پیمان
نوشته شده توسط وحید ارومچه در ساعت 19:44 | لینک  | 
دارنگ فیلم Darang Film...
ما را در سایت دارنگ فیلم Darang Film دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdarangfilmc بازدید : 232 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 13:22