داستان کوتاه "همه چیز خسته کننده بود تا زمانی که ..." نوشته میلاد توحیدیان

ساخت وبلاگ


بخش هایی از
داستان کوتاه "همه چیز خسته کننده بود تا زمانی که ..." نوشته میلاد توحیدیان



همه چیز خسته کننده بود تا زمانی که ... 


در راه بین دو شهر خیالی که خود انها را ساخته بودم به فکرم رسید که شخصیتی را بسازم که مثل خودم باشد ساعت‌ها بود که در راه بود.
من با این که ان شخصیت نیستم به شخصه حوصله‌ام از این راه طولانی سر رفته است. 
در اتوبوسی بود که مردم ان زمان ان را وی‌ای‌پی می‌نامیدند. تابلوها را یکی پس از دیگری می‌خواند که شاید گذر زمان برایش راحت تر باشد تشنه اش شده بود بلند شد و به طرف بوفه اتوبوس رفت بطری ابی برداشت و در بوفه را بست در این لحظه دختری که چندین صندلی با او فاصله داشت به او گفت: اقا اگه میشه یک بطری اب واسه منم بیارین. بطری دیگری از داخل بوفه برداشت و به دختر داد و سپس بر روی صندلی نشست .
به نظر من که دختر بدی نمی‌اید ولی ایا مردی که در داستان وجود دارد اینگونه ادمی هست... نه شک دارم . 
کمی اب نوشید و دوباره به بیرون نگاه کرد بر روی اولین تابلو نوشته بود ۱۵۰ کیلومتر تا سوراکو.
نه به نظرم به مقصد خیلی نزدیک شده است چطور است او را به دویست کیلومتر عقب‌تر ببریم شاید هم کمی نزدیک‌تر باشد بهتر است.
بر روی تابلو نوشته که تا سوراکو ۱٨۰ کیلومتر فاصله است. منظره دشتی سرسبز است و جاده اتوبانی مستقیم که تنها ماشین در این جاده همان اتوبوس است.
اصلا چرا باید از یک جاده یکنواخت و خسته کننده صحبت کنم بگذارید چند کیلومتری به جلو برویم .
در کنار یک غذا خوری در میانه راه اتوبوس می ایستد همگی برای خوردن نهار داخل غذا خوری میشوند.
اخرین نفر از اتوبوس پیاده می شود و شروع به قدم زدن میکند و مدام سوت میزند. دختر از غذا خوری بیرون می‌اید و مرد را برای غذا دعوت میکند و مرد جوابی نمی‌دهد. دخترک به داخل غذا خوری بر می‌گردد.
وای واقعا که کم کم دارد از این داستان حوصله‌ام سر میرود ، بگذارد کمی در ان تغییر ایجاد کنم تا شاید جذاب‌تر پیش برود. 
غذا خوری در میان جنگلی با درختان انبوه بود. مرد همچنان سوت میزد ناگهان صدای خش خشی از میان درختان امد ولی او باز به سوت زدن ادامه داد و به سمت درختان نرفت. ناگهان کسی از میان درختان صدا زد : اقا ، اقا .
نگاهی به درختان کرد و باز هم همچنان به کار خود ادامه داد .
از دست این مرد چرا او اینگونه است. کمی صبر کنید شاید این کلک جواب بدهد.
ناگهان از میان درختان موجودی که روی دو پا راه میرفت و قدی حدود دو متر و سی سانت داشت با بدی پر از مو از خارج شد و به طرف مرد دوید و جلوی او ایستاد نعره‌ای در صورت او زد و اب دهانش بر روی صورت او ریخت مرد چند ثانیه‌ای ایستاد سپس با تکه‌ای لباسش صورت خود را پاک کرد و به قدم زدن و سوت زدن ادامه داد .
موجود پشمالوی ما که دید مرد قصه‌مان نمی‌ترسد سرش را پایین انداخت و شرمنده از خوانندگان محترمش که نتوانست تغییری در داستان ایجاد کند به داخل جنگل بازگشت.
ولی اینگونه که نمیشود باید راهی وجود داشته باشد که داستان را از این وضع نجات داد.
راننده اتوبوس سوار اتوبوس شد و مسافران نیز سوار شدند. چند کیلومتری به جلو می‌رفتند و همچنان همان اش و همان کاسه بود.
و من همچنان در حال فکر برای تغییر سیر داستان هستم. اهان بگذارید این را امتحان کنم.
در مسیر راه به تقاطعی میرسند که دید خوبی ندارد در حال گذر از تقاطع ناگهان کامیونی به اتوبوس میزند و اتوبوس چندین وارو میزند.
مرد زخمی به هر طوری که می‌شود خود را به بیرون می‌کشد در گوشه‌ای می‌‌نشیند و به دیواری تکیه می‌دهد. در این میان فردی می‌اید که خود را مسیح می‌نامد.
وای خدای من اخر چگونه اجازه میدهم یک فرد مذهبی داستان من را به گند بکشد ولی صبر کنید شاید او بتواند تغییری ایجاد کند. 
به کنار مرد میرود و خود را معرفی می کند و می‌گوید که خدایش او را فرستاده تا مرد را شفا بدهد. مرد حرفش را باور نمی‌کند از جایش بلند می‌شود و لنگان لنگان به جلو قدم بر میدارد . مسیح او را دوباره صدا میزند و می‌گوید: این را به تو ثابت می‌کنم فقط به ایست و ببین چه میکنم . جنازه دخترک را از اتوبوس خارج می‌کند در این لحظه بارانی شروع به باریدن می‌کند. مرد می‌ایستد و مسیح را تماشا می‌کند . مسیح جنازه را در گوشه‌ای میگذارد و بالای سر او دعاهایی می‌کند. چندین دقیقه می‌گذرد ولی هیچ اتفاقی نمی‌افتد .
مسیح می‌گوید: وای خدای من چرا هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
.
.
.
.
.
مرد به تپه میرسد و از تپه بالا میرود . در بالای تپه می‌ایستد ناگهان بشقاب پرده‌ای به بالای سر او می‌اید .

گم شوید موجودات بد قواره نمیدونم چرا امروز اینگونه می‌شود.
سفینه می‌رود و باران بند امد و هوا افتابی می‌شود . مرد در بالای تپه شروع به سوت زدن می‌کند .
وای صدای سوت او دارد من را کلافه می‌کند. یک نویسنده کلافه . مثل این که صدای سوت دیگر نمی‌اید بگذارید ببینم چه شده است .
در روبروی مرد رنگین‌کمانی ظاهر میشود و مرد از ان بالا می‌رود و به دروازه‌ای می‌رسد در میزند مردی بدون سر در را باز می‌کند کمی که دقت می‌کند میبیند که سر مرد در دست او است. 
سرباز : به والهالا خوش امدید. 
امروز از همه طرف بد می‌اورم. 
مرد وارد میشود و بر سر میزی مینشیند. 
وای ....از خوانندگان محترم عذر می‌خواهم ولی مجبورید چند لحظه صبر کنید چون باید به دستشویی بروم.
نویسنده از جایش بلند می‌شود و به دستشویی می‌رود در این هین برای جلوگیری از سکوت طولانی مدت اهنگ ملایمی پخش می‌شود. پس چند لحظه صدای سیفون دستشویی می اید و نویسنده بر می‌گردد . 
واقعا از خوانندگان محترم عذر می‌خواهم بپردازیم به ادامه داستان . در مدتی که من نبودم مثل این که همه چیز به هم ریخته است همه در حال زد و خورد هستند.
ناگهان ثور وارد می‌شود رعد و برقی به زمین میزند و همه ساکت میشوند. با عصبانیت می پرسد: دلیل این اشفتگی چیست. سربازی با یک دست قطع شده به جلو می‌اید و مرد را نشان می‌دهد. ثور چکش خود را بر می‌دارد و با ان ضربه‌ای به پشت مرد میزند و او را به بیرون از والهالا پرت می‌کند.
او چگونه جرات میکند با شخصیت داستان من این گونه رفتار کند باید او را تنبیح کنم میدانم با او چه کنم. 
چکش ثور ناگهان به پرواز در می اید و به بالای سر ثور میرود به سر او می‌زند.
بگذریم از این خدای مغرور و بی ارزش. به مرد داستان بپردازیم او در وسط بیابانی بی اب و علف به زمین می‌افتد. از جایش بلند میشود لباس هایش را می‌تکاند و دوباره شروع به سوت زدن می کند.
باید راهی پیدا کنم که او دیگر سوت نزند . فهمیدم بهتر است او را به دنیای خودم بیاورم .
نویسنده مرد را به خانه خود می‌اورد.
.
.
.
.

 

دارنگ فیلم Darang Film...
ما را در سایت دارنگ فیلم Darang Film دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdarangfilmc بازدید : 159 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 0:57