داستان کوتاه "شهر نقاشی" نوشته ی احمدرضا خاکساری

ساخت وبلاگ
   

داستان کوتاه "شهر نقاشی" نوشته ی احمدرضا خاکساری

 

گنجشکک آرام آرام از حوض نقاشی بیرون می آید.با ترس و اضطراب اطراف را می نگرد.همه جا سکوت محض است.

صدای پسر بچه ای به گوش می رسد.گنجشکک می ترسد و می رود لبه ی بام می نشیند.پسرک که گرم بازی ست وارد حیاط می شود.توپش را که به هوا می اندازد گنجشکک را می بیند.

پسرک به گنجشک: تو اینجا چیکار میکنی؟ توی این برف سرما میخوری.

گنجشک: اومدم دونه بخورم و برم.

پ: مگه تو شهرگنجشکا دونه نیست که اومدی شهر آدما؟ اینجا واست خیلی خطرناکه.

گ:شهر من پر از دونه غذا بود تا اینکه یه روز یه گنجشک مثل من از کوه قاف گذشت و اومد شهر آدما.اسمش اشی مشی بود.نشست لب بوم.مثل الآن اوایل دی ماه بود و برف شدیدی می بارید.اشی مشی سردش شده بود اما می خواست ببینه آدما چه شکلی ان؟ اخه توی افسانه های ما آدما خیلی مهربون بودن.خوابش گرفت.لیز خورد و گوله شد افتاد وسط حوض نقاشی.نقاش باشی گرفتش و مجبورش کرد نشونی شهر گنجشک هارو بهش بده.اونم از ترس کباب شدن نشونی رو داد اما نقاش باشی زد زیر قولش و اشی مشی رو داد به آشپز باشی.اونم کبابش کرد و بردش پیش حکیم باشی .حکیم باشی کباب اشی مشی رو خورد. مزّش اومد زیر دندونش.خوشش اومد.دستور داد بازم براش کباب گنجشک بیارن.نقاش باشی که نشونی رو می دونست نقاشی شهر ما رو کشید.آدما از نقاشی رد شدن و اومدن تو شهرمون.پدرا و مادرامونو بردن،بچه هامونو خوردن،دونه هامونو آسیاب کردن و رفتن.حالا من اومدم اینجا دونه بخورم تا بزرگ شم و انتقاممو از نقاش بازی و حکیم باشی و آشپزباشی بگیرم.

پ: تو چطوری زنده موندی؟؟؟

گ: مامانم منو بُرد روو قُلّه ی قاف و سپُرد دست سیمرغ تا بزرگم کنه.

پ:خب پس چرا از پیش سیمرغ اومدی؟

گ: آدما چند روز پیش رفتن و گرفتن انداختنش توی یه شیشه تا بقیه بیان ببیننش و باهاش عکس بندازن.اما قبل ازینکه بگیرنش منو با نوکش پرت کرد روی ابرا و بهم گفت سه روز دیگه از ابرا بیام پایین.حالا برام دونه میاری؟؟؟؟

پ: آره واست دونه میارم.آب میارم فقط باهام دوست شو.

گ: آدما شهرمونو نابود کردن.خونوادمو کُشتن.دوستامو ازم گرفتن.من نمی تونم باهاشون دوست بشم.می خوام ازشون انتقام بگیرم.

پ: منم می خوام از آدم بزرگا انتقام بگیرم.اونا بابامو کُشتن چون اجازه نمی داد خواهرم زنِ حکیم باشی بشه.مادرمو کُشتن چون نمی خواست با بقیه ی زنا به آشپز باشی توی کباب کردن گنجشکا کمک کنه.منم گذاشتن اینجا تا روزی هفت بار حوض نقاشی رو تمیز کنم.من می تونم کمکت کنم.

گ: چجوری؟

پ: هفت تا سنگریزه روو قُلّه ی قاف هست که اگه همشو باهم بریزیم توی غذای حکیم باشی می میره.اینو مامانم قبل از مرگش بهم گفت.ولی یه مشکلی هست.اگه من بخوام با اسب و قاطر برم و اون سنگارو بیام 30 سال طول می کشه اما اگه تو بری چون پرواز می کنی فقط 15 سال طول می کشه.

گنجشکک حرف پسرک را قبول می کند.پسر به اندازه ی 15 سال برای گنجشک آذوقه می آورد و او را راهی می کند. 15 سال بعد که با 7 سنگریزه به شهر آدم ها باز می گردد هرچه دنبال پسرک می گردد پیدایش نمی کند.خسته و نا امید می آید و بر بامی می نشیند.برف شروع به باریدن می کند.پلک های گنجشکک سنگین می شود.پایش سُر می خورد.گلوله می شود می افتد داخل حوض نقاشی.کسی او را بر می دارد و سعی می کند با حرارت دست هایش گرمش کند.گنجشکک آرام پلک هایش را باز می کند.چهره ای آشنا مقابل چشمانش نقش می بندد.مردی با موهای خُرمایی.مرد را می شناسد.همان پسرک 15 سال پیش است که حالا دیگر بزرگ شده است.پسرک هفت سنگریزه را از گنجشکک می گیرد و در فرصتی مناسب در غذای حکیم باشی می ریزد.فردای آن روز شهر آدم ها از خبر مرگ حکیم باشی پُر می شود.

گنجشکک که سختی راه و سرمای دی ماه استخوان هایش را در هم کوفته بود سینه پهلو میکند و همان شب در خانه ی پسرک چشم هایش را برای همیشه می بندد.

در این 15 سالی که گذشته پسرک نقاش حاذقی شده است.بوم سپیدش را می آورد.درّه ای نقش می کند پُر از کاج و چنار و سپیدار.پر گنجشک را روی بوم می گذارد.گنجشکک چشم هایش را یک بار دیگر باز می کند.تخت خواب آبی رنگش با شاخه های کوچک خُشک سرجایش است.کلبه ی کوچکشان روی درخت کاج ، لباس های مادر و کلاه پدر روی جا لباسی.از پنجره ی اتاقش بیرون را می نگرد.گنجشک ها در آسمان آبی آزادانه پرواز می کنند و پرواز می کنند و پرواز می کنند...

دارنگ فیلم Darang Film...
ما را در سایت دارنگ فیلم Darang Film دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fdarangfilmc بازدید : 156 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 0:57